قبل از این سال های اخیر از فکر انجام دادن کاری که حالا رویایم شده منزجر بودم. به هیچ وجه زیر بار نمیرفتم که آن چیزی را که به من القا میشود را انجام دهم. مقاومت محض بودم در مقابل همه چیزی که که اکنون رویایم شده. قبلا دوستش نداشتم پس برایم مهم نبود. همه فشار می آوردند که حتما آن کار را انجام دهم ولی نمیتوانستم. هنوز هم اگر برگردم به گذشته نمیتوانم از آن راه به آنچه که میخواهم برسم. اما .
الان همه چیز فرق میکند. من عاشق آن کار شدهام. لذت میبرم از اینکه خودم را در حین انجام آن کار انسان دوستانه ببینم. تا هفته پیش رویایش را در سر داشتم ولی اکنون به راه پیش رویم نگاه میکنم و لذت میبرم. من برای رسیدن به آنچه که میخواهم باید بیشتر از یکسال صبر کنم و تلاش. دوران آسانی نخواهد بود اما لذت بخش است. شرایط هم با شرایط گذشته فرق کرده. کسی دیگر توقعی ندارد، همه فراموش کردهاند، راه متفاوت است و فقط من و ردبی میدانیم که چه میخواهیم و چقدر باید تلاش کنیم برای داشتنش.
و موفق میشویم ان شاءاللّه
کوچولوی من!
ممنون که اومدی تا پس از چندین؟ سال فرورفتن در غار تنهایی، مزه برادر داشتن رو بچشم.
که حتی اگر بخوام نتونم مرز مشخصی برای داشته هام تعریف کنم.
که حتی نتونم یه روز تو سکوت درس بخونم.
که حتی وقتی نباشی نتونم جلوی سرازیر شدن اشکام برای دلتنگی ازت رو بگیرم.
که حتی نتونم هیچکدوم از وسایلم رو از دستت نجات بدم مگر چندین و چند جا با کلی قفل و پوشش استتاری پنهانشون کنم.
که حتی وقتی یه شیطنت میکنی و نخوای لو بدی، ضعف نکنم برای خنده هات.
و حتی وقتی عصبانی میشم از دستت، بعدش نتونم با عذاب وجدان کنار بیام و تو رو تو آغوشم نکشم.
ممنون که اومدی و طعم شبه مادر شدن رو بهم چشوندی عزیز دل خواهر.
۱.پاییز به ناگهان ورودش را به همراه باران جشن گرفت. شاید عجیب باشد برای کسی که این متن را میخواند اما امسال هوای پاییزی ما از ۲۲ آبان شروع شد و ابرهای ارغوانی نوید بارانی طولانی به مناسبت هوای پاییزی داد. و ما، ساکنین این شهر کوچک، خدا را شکر میکنیم که امسال زودتر باریدن گرفت. .
۲.رِدْبٖی را مجبور میکنم همراهم بیاید پارک تا عکس بگیرم. خیلی وقت است از خانه بیرون نیامدهام. میگوید:کروناست». بهانه میآورم:میرویم آن پارک بزرگ، فضای باز است، کسی هم نیست اگر هم باشد در این هوا اندکند.» راضیاش میکنم. ماسک ها را برمیداریم و ضد عفونی را. وقتی میرسیم به پارک جرأت نمیکنیم ماسک ها را پایین بیاوریم تا هوای بارانی را تماما ببلعیم.میگوید: کی وضعیت دوباره مثل قبل میشود؟» نمیدانم، تنها خدا میداند کی دوباره میتوانیم با خیال راحت هوای تازه را نوش ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ جان ِِ ریه هایمان کنیم و شاهد بازی بچه ها روی تاب و سرسره ها باشیم.
۳. سرما از تنم بیرون نمیرود، حتی زمانی که خودم را پتوپیچ کردهام و چسبیدهام به شوفاژ. میروم دوش را تا آخرین درجه داغی باز میکنم و بعد گرما را بالاخره حس میکنم. نمیخواهم ایستادن زیر آب داغ را تمام کنم مگر با ضربههای مکرر به در حمام. چارهای نیست. دوباره دو لایه بافتنی میپوشم و اینبار با لحاف میچسبم به شوفاژ تا گرمای تنم را حفظ کنم. سرمایی بودن این مشکلات را هم دارد. تازه وقتی هنوز زمستان نرسیده!
۱.یک ماه است که ننوشتهام. بهانه زیاد دارم ولی تنها عاملی که باعث شد دست به قلم نبرم و ننویسم همان عاملی است که مرا از برداشتن قدمهای بزرگ بازداشته و حتی اگر قدم اول را بردارم باعث میشود که نتوانم قدم بعدی را درست بردارم. و آن عامل چیزی نیست جز تنبلی. تمام امیدم این است که حتما بر تنبلیام پیروز شوم که خود نیازمند تکان دادن به خود است. و شاید هم پیدا کردن عامل تنبلی.
۲.یک ماهی که گذشت خوب و بد داشت اما خوبش خیلی خیلی بیشتر بود و در نتیجه میتوان از بدش چشم پوشید. یک ماه درگیر کارآموزی و کلاس بودم و با اینحال وقت باقیمانده را به درستی و با هدف میگذراندم. اما پس از تعطیلی دوباره به علت موج سواری کرونا (!) دوباره قرنطینه شدهام در خانه و به ماه های قرنطینگیام عدد اضاف میکنم همچون زندانی های در بند. به شدت کسل شدهام. نه تنها برای امتحان آماده نمیشوم بلکه حوصله کلاس ها را هم ندارم. نه ورزش منظمی دارم و نه روتین پوستم را دنبال میکنم. هنوز نتوانسته ام پس از دو هفته خانه نشینی دوباره بازگردم به برنامهریزی بولت ژورنال دوست داشتنیام و خلاصه یک پله چه عرض کنم، یک راه پله از زندگی خودم عقب افتادهام. (눈‸눈)
۳. به کمک نیاز دارم. کمکم کنید.
پ.ن: احتمالا شهریور ماه جهشی بوده که حسابش نکردم. ؟!
متن را با دقت میخوانم، آنطور نیست که میخواهم! اگر از غلطهای املاییاش چشم بپوشم، باز هم نمیتوانم از قرار گرفتن جملات کسل کننده چشم پوشی کنم. متن تندی مینویسم بر نقدش و مینویسم :لطفا متن را بازبینی کنید.» درست قبل از فشردن دکمه ارسال، دکمه مکث خودم را میفشارم:وایسا!!» مگر خودم اوایل نوشته هایم بینقص بوده؟؟ مگر اکنون هم نوشته هایم بی نقص است؟؟ دست نگه میدارم. متن تندم را پاک میکنم و با تعریف از ایده متنی که نوشته سعی میکنم کمکش کنم تا نوشتهاش را اصلاح کنم. و بعد نفس عمیقی میکشم میگویم :از کجا معلوم؟؟ شاید از دل این نوشته ها نویسنده خوش ذوقی بیرون بیاید.» :)
رو به رویم مینشیند و میگوید:بیا براش برنامه بچیینیم» اینکه میخواهد با هم برای چیزی برنامه بچینیم که به من مربوط نیست و تا ابدالدهر هم مربوط نخواهد بود، برایم عجیب نیست. حتی باعث میشود ذوقزده نگاهش کنم و بگویم:آره!» مینشینیم رو به روی هم و میز کوچک تحریر را میگذاریم بینمان. مینویسیم، بحث میکنیم، خاطره میگوییم، ناراحت میشویم، میخندیم، ادا درمیآوریم. میگوید:عجیب است که دو نفر هفت پشت غریبه خدا میگذارد رو به روی هم و از هر آشنایی آشناتر میشوند.» با خنده تاییدش میکنم و با خاطره روز اول دیدارمان خجالت میکشم. بار دیگر برنامه را جمعبندی میکنیم و برای بار آخر مینویسمش، برنامهای که به من مربوط نیست و تا ابدالدهر هم مربوط نخواهد بود.
درباره این سایت